غروب سرد زمستان ملانصرالدین و زنش بر سر اینکه کدام یک بروند گوساله را آب بدهند پاره ای بر سر هم فریاد کشیدند و سرانجام قرار گذاشتند زحمت این کار را کسی برعهده گیرد که زودتر از دیگری سخن بگوید.
ساعتی گذشت و هیچ یک سخنی نگفتند و گوساله همچنان از تشنگی ماغ می کشید تا آنکه حوصله ی زن به سر آمد برخاست و به خانه ی همسایه رفت.
ساعتی دیگر گذشت و ملا خاموش نشسته بود.
کودک خردسال یکی از خانه های مجاور به درون آمد و گفت که : مادرم آش نزرانه برایتان فرستاده.
ملا به بالای سر خود اشاره کرد که :بگذار روی طاقچه.
کودک پنداشت که می گوید : خالی کن بر سر من.
کاسه ی آش را بر سر ملا ریخت و به دنبال کار خود رفت!
پاره ای دیگر گذشت . دزدی به درون خانه آمد و چون ملا را خاموش و بی واکنش دید ، فرش و لحاف و بادیه را در هم بست و ببرد.
زن بازگشت. خانه را دید از هر چه بود و نبود پاکیزه و ملا را با سر رویی آلوده به آش . فریادش بر آمد که : مرد این چه بساط است ؟
ملا گفت حرف زدی ! اول برو گوساله را آب بده ، بعد اگر چیزی می خواهی بپرس !
کتاب کوچه از احمد شاملو
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر