۱۳۸۹ خرداد ۲, یکشنبه

آخر شاهنامه


موجها خوابيده اند، آرام و رام،
طبل طوفان از نوا افتاده است.
چشمه هاي شعله ور خشكيده اند،
آبها از آسيا افتاده است.

در مزار آباد شهر بي تپش
واي جغدي هم نمي آيد به گوش.
دردمندان بي خروش و بي فغان.
خشمناكان بي فغان و بي خروش.

آه ها در سينه ها گم كرده راه،
مرغكان سرشان به زير بال ها.
در سكوت جاودان مدفون شده ست
هر چه غوغا بود و قيل و قال ها.

آب ها از آسيا افتاده است،
دارها برچيده خون ها شسته اند
جاي رنج و خشم و عصيان بوته ها
پشكبنهاي پليدي رسته اند.

خانه خالي بود و خوان بي آب و نان،
و آنچه بود، آش دهن سوزي نبود.
اين شب است. آري، شبي بس هولناك؛
ليك پشت تپه هم روزي نبود.

هیچ نظری موجود نیست: